بسم الله
دیگر پیر شده بود . و چهل سال بود که راهزنی می کرد و چهل سال بود که حرام می خورد وچهل سال بود که مردم از او می تر سیدند . دخترک را دیده بود . برای خانواده اش پیغام داده بود تا اماده اش کنند . خانواده در ترس که نتوان ابرو بر باد داد و نه راهزن کهنه کار را رد کرد . ناچار به قبول گشتند . و مرد نیمه شب امد . اما . اما ان شب شب وصل اسمانی بود نه زمینی . و مرد بی خبر از این انتخاب و این گلچینی .شاید وسط ها و شاید اخرین پلکان . صدای خدا امد در حنجره ی مرد همسایه که اورا می طلبید . راهزن چهل ساله را .
ایا وقت ان نرسیده که دل های مومنان در برابر ذکر خدا و انچه از حق نازل شده است خاشع گردد؟
و راهزن همانجا ماند . چه کرد با او این چند کلمه که گردان و قهرمانان نتوانستند بکنند . راهزن خودش را همانجا بر بالای نردبان جای گذاشت و به بالا رفت . جایی که حتی راهزن چهل ساله را هم می خرند .
و اینک
ایا این وقت برای ما نرسیده ؟
الم یأن للذین امنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله
ایا وقتش نرسیده ؟